من! عاشقم !!عاشقم!
H@M!D KH0R@M! R@D
درباره وبلاگ


لینک سایتهای من ------------------------------------- (H026.ORQ.IR) (GO-NG.LXB.IR) ------------------------------------- حالشو ببرید!

پيوندها
هرچی دل تنگت میخواهد
موس بیسیم شیشه ای









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 129
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 131
بازدید ماه : 131
بازدید کل : 6048
تعداد مطالب : 57
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


عاشقانه ها عاشقانه ها عاشقانه ها عاشقانه ها عاشقانه ها

كد موسيقي براي وبلاگ



Top Blog
مسابقه وبلاگ برتر ماه

نويسندگان
HAMID
هادی بختیاری

آرشيو وبلاگ
ارديبهشت 1392


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 7 ارديبهشت 1392برچسب:داستان باحال ,داستان بال 18 سال,18 سال به بالا , +18, :: 17:4 :: نويسنده : HAMID

 

مرد تازه به خانه رسیده بود وهنوز پیراهن از تن خارج نکرده بودکه

 با صدای جیغ و کوبیده شدن کت وشلوارش به صورت اش هاج و واج

همسرش را نگاه میکرد که با گریه میگفت:این چیه؟ها نا مرداین چیه؟

 یه تار موی بلوند بلند روی کت تو بود!من همیشه میدونستم که تو یه

 زن مو بلند بلوند رو به من ترجیح میدی! به هر قائله اون روز گذشت

روز بعد … مرد تازه به خانه رسیده بود و هنوز پیراهن از تن خارج

نکرده بودکه با صدای جیغ و کوبیده شدن کت و شلوارش به صورت اش

هاج و واج همسرش رانگاه میکردکه با گریه میگفت:این چیه؟ها نا مرد!

این چیه ؟ یه تار موی مشکی بلند ! روی کت تو بود ! من همیشه میدونستم

 که تو یه زن مو بلند و مشکی رو به من ترجیح میدی !

آن روز هم به هر قائله گذشت و روز بعد … مرد پیش از بازگشت به خانه ،

به خشکشویی محل رفت با پرداخت انعام اضافه دستور داد کت ش را به خوبی

 پرس بزنند و حتی بخار بدهند و مجدد برس بزنند و به او اطمینان دهند که حتی

 یک سبیل مرد هم روی کت او نیست! سپس عازم خانه شد . مرد تازه به خانه

 رسیده بود و به آرامی و اطمینان با لبخند پیروزمندانه پیراهن از تن خارج

 میکرد که با صدای جیغ و کوبیده شدن کت  و شلوارش  به صورت اش

هاج و واج همسرش را نگاه میکرد که با گریه میگفت :بی صفت پست !

هرزه نامرد ! این یعنی چی ؟! من هیچوقت فکرش رو هم نمیکردم

که تو یه زن کچل رو به من ترجیح بدی

عاشقانه ها عاشقانه ها عاشقانه ها 

Top Blog
مسابقه وبلاگ برتر ماه

 
شنبه 7 ارديبهشت 1392برچسب:داستان باحال ,داستان بال 18 سال,18 سال به بالا , +18, :: 16:58 :: نويسنده : HAMID

یه روز تو پیاده رو داشتم می رفتم ،از دور دیدم یک کارت پخش کن

 خیلی با کلاس،کارت های رنگی قشنگی دستشه ولی این کارت ها

رو به هر کسی نمیده ! به خانم ها که اصلاً نمی داد و تحویلشون

نمی گرفت،در مورد اقایون هم خیلی گزینشی رفتار می کرد و

معلوم بود فقط به کسانی کارت میداد که مشخصات خاصی از نظر

 خودش داشته باشند ، احساس کردم فکر میکنه هر کسی لیاقت

داشتن این تبلیغات تمام رنگی خیلی خوشگل و گرون قیمت رو

 نداره.لابد فقط به ادم های با کلاس و شیک پوش وبا شخصیت میده

بدجوری کنجکاو بودم بدونم اون کارت ها چی هستن !با خودم گفتم

یعنی نظر این کارت پخش کن خوش تیپ و با کلاس راجع به من چیه؟

منو تائید می کنه؟کفش هامو با پشت شلوارم پاک کردم تامختصر گرد

 و خاکی که روش نشسته بود پاک بشه و برق بزنه!شکمو دادم تو و

در عین حال سعی کردم خودم رو جوری نشون بدم که انگار واسم

مهم نیست!دل تو دلم نبود!یعنی به من هم از این کاغذهای خوشگل

 میده همین طور که سعی می کردم با بی تفاوتی از کنارش رد بشم

با لبخندی بهم نگاه کرد و یک کاغذ رنگی طرفم گرفت و گفت:اقای

محترم بفرمایید ! قند تو دلم اب شد ! با لبخندی ظاهری و با حالتی

 که نشون بدم اصلا برام مهم نیست بهش گفتم : می گیرمش ولی

 الان وقت خوندنش رو ندارم ! چند قدم اونورتر پیچیدم توی قنادی

 و اون قدر هول بودم که داشتم با سر می رفتم توی کیک!وایستادم

 و با ذوق تمام به کاغذ نگاه کردم ،فکر می کنید رو کاغذ چی نوشته بود

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

دیگر نگران طاسی سرخود نباشید! پیوند مو

 با جدیدترین متد روز اروپا و امریکا !!

عاشقانه ها عاشقانه ها عاشقانه ها 

Top Blog
مسابقه وبلاگ برتر ماه

 
شنبه 7 ارديبهشت 1392برچسب:داستان باحال ,داستان بال 18 سال,18 سال به بالا , +18, :: 16:53 :: نويسنده : HAMID

داستان عاشقانه مرد و همسرش

مرد چند ماه بود که در بیمارستان بسترى بود،بیشتر
 
 وقت ها در کما بود و گاهى چشمانش را باز میکرد و کمى
 
 هوشیار می شد اما در تمام این مدت همسرش هر روز در
 
 کنار بسترش بود. یک روز که او دوباره هوشیاریش را
 
 به دست آورد از زن خواست که نزدیکتر بیاید.زن صندلیش
 
 را به تخت چسباند و گوشش را نزدیک دهان شوهرش برد
 
 تا صداى او را بشنود. مرد که صدایش بسیار ضعیف بود
 
 در حالى که اشک در چشمانش حلقه زده بود به آهستگى گفت:
 
 
 تو در تمام لحظات بد زندگى در کنارم بوده‌اى ؛ وقتى که از
 
 کارم اخراج شدم تو کنار من نشسته بودى ، وقتى که کسب
 
 و کارم را از دست دادم تو در کنارم بودى ، وقتى خانه مان
 
 را از دست دادیم  تو پیشم بودى ،وقتی بدبخت و نابود شدم
 
 تو در کنارم بودی و باز هم الان هم که سلامتیم به خطر افتاده
 

 باز تو در کنارم هستى و می دونى چى میخوام بگم ؟ زن در
 
 حالى که لبخندى بر لب داشت گفت:چى می خواى بگى عزیزم ؟

مرد گفت : فکر میکنم و اعتقاد دارم که وجود تو
 
باعث ایجاد این همه بدبختی برای من شده !
عاشقانه ها عاشقانه ها عاشقانه ها 

Top Blog
مسابقه وبلاگ برتر ماه

 
جمعه 6 ارديبهشت 1392برچسب:داستان باحال ,داستان بال 18 سال,18 سال به بالا , +18, :: 11:15 :: نويسنده : HAMID

خانومی برای درمان مشکل بچه دار نشدن خود به پزشک مراجعه کرد. پس از معاینات و آزمایش های مربوطه، پزشک نظر داد که متاسفانه مشکل از مرد میباشد و تنها راه حل
ممکن، بهره برداری از خدمات «پدر جایگزین» است.

زن: منظورتان از پدر جایگزین چیست؟

پزشک: مردی که با دقت انتخاب می شود تا نقش شوهر را اجرا و به بارداری خانم کمک کند..

زن تردید نشان داد لکن شوهرش بچه می خواست و او را راضی کرد تا راه حل را بعنوان تجویز پزشک بپذیرد.

چند روز بعد جوانی را یافتند تا زمانیکه شوهر در خانه نباشد برای انجام وظیفه مراجعه کند.

روز موعود فرا رسید، لکن همسایه طبقه بالا نیز همان روز عکاسی را برای گرفتن عکس از نوزاد خود دعوت کرده بود تا در منزل از کودکشان چند عکس بگیرد.

از بد حادثه عکاس آدرس را اشتباهی رفته و به خانه زوج جوان رسید و در زد. زن در را باز کرد.

- سلام، برای موضوع بچه آمدم.

- سلام، بفرمائید.

- میخوام هرچه زودتر شروع کنم.

- باشه! بریم اتاق خواب؟

- حرفی نیست، هرچند که سالن مناسب تر است؛ دو تا روی فرش، دوتا رو مبل و یکی هم تو حیاط.

- چند تا؟

- حداقل پنج تا. البته اگر بیشتر خواستید حرفی نیست.

عکاس در حالیکه آلبومی را از کیف خود بیرون می آورد، ادامه داد:

- مایلم نمونه کارم را نشونتون بدم. روشی را بکار می برم که مشتریام خیلی دوست دارن.. مثلاً ببینید این بچه چقدر زیباست. اینکار رو تو یک پارک کردم.. وسط روز بود و مردم جمع شدن تماشا کنن. اون خانم خیلی پر توقع بود و مرتباً بهانه می گرفت. در نهایت مجبور شدم از دو تا از دوستام کمک بگیرم. علاوه بر اون یه بچه گربه هم اونجا بود و دم و دستگاه رو گاز می گرفت.

زن بیچاره حیرت زده به سخنان گوش می کرد.

- حالا این دوقلوها را نگاه کنین.. اینبار خودی نشان دادم. مامانه همکاری تاپی کرد وظرف پنچ دقیقه کارمون رو تموم کردیم. رسیدم و با دو تا تق تق همه چیز روبراه شد و این دوقلوهائی که می بینید..

حیرت زن به نوعی سرگیجه تبدیل شده بود و عکاس اینگونه ادامه می داد:

- در مورد این بچه کار سخت تر بود. مامانش عصبی شده بود. بهش گفتم شما آروم باشید تا من کار خودمو بکنم. روشو برگردوند و همه چی بخوبی و خوشی پایان یافت.

چیزی نمونده بود که زن بیچاره از حال برود. طرف آلبوم را جمع کرده و گفت:

- شروع کنیم؟

- هر وقت شما بگین!

- عالیه! میرم سه پایه رو بیارم...

- سه پایه؟ برای چی؟

- آخه وسیله کار خیلی بزرگه. نمی تونم تو دست بگیرمش و بایستی بذارمش رو سه پایه و ... خانم.... خانووووووم.... کجا میری؟ چرا فرار میکنی؟ پس بچه چی شد؟ !!!!!!!!!

عاشقانه ها عاشقانه ها عاشقانه ها 

Top Blog
مسابقه وبلاگ برتر ماه

 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد